آخرين روز 6 ماهگي
روی آن شیشه تبدار تو را " ها " کردم اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم الان چند روز بود كه منتظر امروز بودم،6 ماهگي جان جانم... درست 6 ماه پيش ساعت 11:35 دقيقه شب جان جانم ديگه هواي مامانش به سرش زد و با اجازه خدا اومد پيش ما،چه شبي بود! چقدر زود گذشت،اين 6 ماه با تمام 312 ماه زندگيم متفاوت بود. هر ثانيه ،هر دقيقه و هر ساعتش رو با موجودي گذروندم كه حتي نفس كشيدنش برام يه حس تازه بود. اگه بگم ساعت هايي بوده كه خسته نشدم ،اگه بگم دلم تنهايي نخواسته،يا خيلي اگه هاي ديگه دروغ گفتم ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي... بودن با تو رو حاضر نيستم با هيچ چيزي ...
نویسنده :
مامان جون
11:05